پایگاه خبری خانه فوتبال:

مرد مواد فروش زد زیر گریه و گفت: جناب سروان به خدا از نداریه، بدبختیه. چی کار کنم خوب! من از کجا می دونستم این بیمارستان خصوصیه وگرنه به قبر بابام خندیدم زنمو بیارم اینجا زایمان کنه.

یادم می آید سال ها پیش که به عنوان مشاور و مددکار در کلانتری خدمت می کردم یک روز، آخر وقت اداری، رئیس دایره قضائی کلانتری صدایم زد. به معاونت قضائی که رسیدم مراجعی که روبروی سروان احمدی ایستاده بود را شناختم. نماینده یکی از بیمارستان های سطح حوزه کلانتری بود.

قرار شد به همراه یکی از همکاران و نماینده بیمارستان برای تحقیق و بررسی در مورد وضعیت یکی از بیماران به آنجا برویم. سروان احمدی دو نفری را که روی نیمکت نشسته بودند (یک مرد مسن با موهایی که نصف بیشترش ریخته بود و سر و وضع کثیف و نامرتب و یک پسر جوان هفده هجده ساله) صدا زد و گفت: یکی از شماها اینجا می مونه و دیگری به همراه همکار من به بیمارستان میره تا معلوم بشه قضیه چیه .

مرد مسن شاکی شد و گفت: جناب سروان گناه کردیم به یک زن حامله کمک کردیم ؟ خوب بود کنار خیابون رهاش می کردیم ؟

سروان احمدی گفت: باید معلوم بشه اصل ماجرا چیه. چند دقیقه بعد من به همراه مرد مسن تر و همکارم از کلانتری خارج شدیم تا با خودرو مرد به بیمارستان برویم. یک پیکان کهنه درب و داغون و کثیف! در رو باز کردم تا بشینم که چشمم خورد به یک کیف کهنه ی زنانه که معلوم بود متعلق به زن بارداری است که به بیمارستان رسانده اند و البته یک بالش کثیف هم روی صندلی داخل ماشین بود. با خودم فکر کردم یعنی چی؟یعنی زن باردار را با بالش کنار خیابون رها کردند؟

به اتاق بیمار که رفتیم یک زن لاغر سبزه روی تخت دراز کشیده بود و نوزادش را در آغوش گرفته بود. پرستار همراه ما نوزاد را گرفت و روی تخت مخصوصش گذاشت و آرام توی گوش من گفت بیمار معتاده. نمی دونید چه سر و صدایی راه انداخته بود. با کلی مسکن آرومش کردیم.

همکارم برگه های بازجویی را روی میز گذاشت و مشغول نوشتن شد. خوب خانوم آدرس و مشخصاتی از آشناهات داری تا خبر شون کنیم ؟

زن نگاهی به ما و بعد هم به مرد انداخت. مرد گفت شاید لاله. شاید هم حافظه شو از دست داده. گفتم که کنار خیابون پیداش کردیم. زن نگاهش را از مرد برداشت و به ما خیره شد.

مرد مواد فروشی که همسرش را در بیمارستان خصوصی رها کرد

همکارم گفت: بذار ببینم خودش چی میگه. بگو دیگه خانم. اسمت چیه؟ آدرس خونه ت کجاست؟ اسم شوهرت چیه ؟

زن اول من و من کرد و بعد شروع کرد به دادن آدرس که مرد گفت آره آره این بچه محل خودمونه. گفتم قبلا دیدمش.

زن ساکت شد و باز به مرد نگاه کرد. سرگردونی و بلاتکلیفی توی نگاهش موج می زد.

همکارم خودکارش را روی میز گذاشت و بعد به پرستار گفت خانم می شه شما برین بیرون چند لحظه؟

پرستار رفت و همکارم در اتاق را بست و رو به مرد گفت: بگو قضیه چیه شاید تونستیم کمکت کنیم.

اول می گی کنار خیابون پیداش کردیم بعد میگی بچه محلیم. این بدبخت معلومه تو رو می شناسه. از نگاهاش مشخصه. اینقدر دروغ نگو. ما اینجا هستیم و با رییس بیمارستان صحبت می کنیم تا مشکلت حل شه. فقط راستشو بگو.

مرد زد زیر گریه و گفت جناب سروان به خدا از نداریه، بدبختیه. چی کار کنم خوب! این ضعیفه زن صیغه ایه منه. اومده بودیم توی این محله که یه دفعه درد زایمان گرفتش. اون پسر جوونه گفت: این الان تو خونه میمیره می مونه رو دستت ببریمش بیمارستان و آوردیمش اینجا.

من از کجا می دونستم این بیمارستان خصوصیه وگرنه به قبر بابام خندیدم زنمو بیارم اینجا زایمان کنه.

مجبور شدم این قصه رو ببافم که ازم هزینه بیمارستان نخوان. اون از ماشینم این از خودم و زنم. ما بدبخت بیچاره ها رو چه به بیمارستان خصوصی.

زن که دید دیگه نیاز به پنهان کاری نیست، گفت: خلیل دارم میمیرم از خماری یه کاری بکن. یا یه جنسی چیزی جور کن یا بیمارستان و می ذارم روی سرم. خودمو می کشم.

مرد گفت: الان چیکار کنم؟ جنسم کجا بود؟ یه فکری می کنم حالا جلوی سرکار خانم و جناب سروان آبرو ریزی نکن. فکرمی کنن ما از اون خونواده های خلافشیم.

زن گفت: برو بمیر مرتیکه تو اگه این چیزا حالیت بود زن پا به ماهو راه نمی انداختی دنبال خودت واسه مواد فروشی!

مرد حرف زنو قطع کرد و گفت: ملیح بس کن زشته ...

همکارم گفت: این حرفا رو بذارین واسه بعد ... بذار برم پیش رئیس بیمارستان ببینم میشه کاری کرد یا نه.

ماجرا رو که به رئیس بیمارستان گفتیم. خندید و گفت: ما هیچ هزینه ای ازشون نمی خوایم فقط یه اوراق شناسایی شناسنامه ای چیزی بیارن ما گواهی تولد نوزاد توی این بیمارستان رو صادر کنیم و بعد می تونه زنش و ببره. چقدر همه چیز راحت و سریع حل شد.

البته اینطور فکر می کردم. مرد داشت توی حیاط بیمارستان قدم می زد که با دیدن ما به سمت من و همکارم اومد و گفت خوب چی شد ؟

همکارم گفت: برو خداتو شکر کن. دکتر گفت: هزینه ای ازت نمی گیرن.

مرد ذوق زده گفت : یعنی الان می تونم ملیحو ببرم ؟

همکارم خندید و گفت: نه به این سرعت . برو یه صیغه نامه ای شناسنامه ای چیزی بیار تولد شو ثبت کنن بعد ببرش.

مرد گفت: همین ؟

گفتم: بله. زود کارهاشو انجام بده و تا دوباره عوارض ترکش خودشو نشون نداده ببرش از اینجا. لبخندی زد و گفت: باشه. خدا خیرت بده جناب سروان میرم میارم .

فردا صبح به کلانتری که رسیدم دوباره نماینده بیمارستان توی کلانتری منتظر نشسته بود.

با دیدن من گفت: نیومد خانم مهربان. ولی امروز صبح یه پیرزن با دو تا پسر بچه اومدن جلوی بیمارستان گریه و زاری. فکر کنم مرده یه ریگی به کفشش هست که دوباره جرات نکرده بیاد و اینا رو انداخته جلو¬.

زنه هم که بیمارستان و گذاشته بود روی سرش و از درد و خماری به خودش می پیچید و گذاشتیم برن داخل زنه رو ببینن.

فکر کنم یکی از پسر بچه ها یه چیزی بهش داد چون آروم شد.

الان هم تو حیاط بیمارستان نشستن و نمیرن.

دکتر گفت: ما همینطوری نمی تونیم ترخیصش کنیم شاید یه شوهر دیگه واسش پیدا شد و شاکی شد یا همین آقا برگشت و مدعی شد. با دستور قضایی ببرینش .

توی دادسرا تا نوبتمون بشه وقت کافی بود تا زن از خودش و زندگیش بگه. به خاطر کمک کردن در مراقبت از نوزادش و با چند تا کیک و آبمیوه حالا من صمیمی ترین دوست و همراهش به حساب می اومدم .

بالاخره شروع کرد به درد و دل کردن و گفت: خلیل شوهر صیغه ای منه و بابای دو پسربچه ای که صبح دیدی یه نفر دیگه است.

نکبت مواد فروشه و برای رد گم کنی منه حامله رو¬ دنبال خودش کشوند آورد توی این منطقه.

داشت مواد می فروخت به مشتریش، که من دردم شروع شد و بعد هم که فهمید بیمارستان خصوصیه این بازی ها رو درآورد. به خاطر مواد فروش بودنش ترسیده بیاد. تازه ما هیچ مدرک و سندی برای ازدواجمون نداریم. ولی مهربان تصمیم گرفتم و قول می دم ترک می کنم بذار برسم خونه ترک می کنم .

بالاخره نوبت ما شد و رفتیم داخل اتاق.

بازپرس گفت: یک مادر معتاد چه جوری می خواد بچه تربیت کنه با یه شوهر صیغه ای که اصلا معلوم نیست سراغتو بگیره دوباره یا نه.

می نویسم که تحویل بهزیستی بشه. بذار حداقل این بچه ت عاقبت بخیر بشه و برنگرده تو اون زندگی. باید بفرستمت کمپ ولی به خاطر شرایط جسمیت دستور میدم تحویل خانواده بشی.

بچه رو تحویل گرفتن و خانمی که کارهای اداری رو انجام می داد گفت: دیگه سراغشو نگیر بذار عاقبت بخیر بشه همینکه به دنیا نیومده معتادش کردی بسه. می دونی چقدر عذاب می کشه تا بدنش به حالت عادی برگرده ؟ برو دنبال زندگیت و بذار اینم خوشبخت بشه .

در طول مسیر مدام تکرار می کرد ترک می کنم. به خاطر این دو تا پسرم هم شده ترک می کنم بذار برسم خونه. دیگه زندگیمو عوض می کنم. داخل کوچه که شدیم از خودروی گشت پیاده شدم و در خانه را زدم و چند دقیقه بعد یک پیرمرد لاغر سیاه با تن خالکوبی شده در را باز کرد. معلوم شد برادر ملیحه است. باید می رفتم بالا و صورتجلسه می نوشتم. دنبال ملیحه رفتم داخل خانه و هر لحظه مطمئن تر می شدم دخترش با رفتن به بهزیستی عاقبت بخیر شده. دایی معتاد، مادر معتاد و پدر مواد فروش و یک خانه ی کوچک پر از دود و دم. مشغول نوشتن شدم و از ملیحه غافل شدم، یک دفعه سرم را بلند کردم و یک نفر را دیدم که یه تکه کراک گذاشته سر سوزن و فندک هم زیرش و ....... بعله ملیحه خانم بود! یاد حرف هایی افتادم که در مورد ترک کردن گفته بود و خیلی خیلی

غم انگیز بود که داشت جلوی ¬ بچه هایش مواد می کشید و می دانستم بعد از رفتن من هم همین اوضاع ادامه دارد. کارم که تمام شد بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم ملیحه روی پله نشسته بود و سیگار بعد از موادش را می کشید.

لبخند تلخی زدم وگفتم این قرارمون نبود. گفت: می دونم مهربان می دونم. حالم اصلا خوب نبود نیاز داشتم. سری تکان دادم و در حالی که به بچه های ملیحه که سیگار کشیدن مادرشان را مشاهده می کردند نگاه می کردم پله ها رو پشت سر گذاشتم و از خانه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم . همینطور که خورشید ته کوچه پایین می رفت ما هم از ملیحه و زندگی اش دورتر و دورتر شدیم و من به سرنوشت پسر بچه هایی فکر می کردم که زیر سقف خیلی از خانه های این محله زندگی می کنند و شاهد بساط دود و دم والدینشان هستند و خواهند بود و این دور باطل همچنان تکرار خواهد شد .....

پژوهشی که با عنوان "مطالعه جامعه شناختی بی‌ثباتی هویتی فرزندان در جریان اعتیاد والدین" توسط دو تن از کارشناسان دانشگاه تهران انجام گرفته نشان می‌دهد : هرگونه تحول در نظام خانواده تغییری در مسیر جامعه‌پذیری فرد محسوب می‌شود و مسیر زندگی فرد را دگرگون می‌کند. سلامت فرزندان تابعی از شرایط خانواده است و روابط آن‌ها با والدینشان تا حد زیادی از نظام روابط موجود در خانواده تاثیر می‌پذیرد؛ بنابر¬این والدین همواره الگویی برای فرزندان محسوب می‌شوند.

این پژوهش می گوید: در خانواده ای که پدر با وجود نقش اساسی خود در ارتباطات اجتماعی به سوء مصرف مواد مخدر وابسته باشد، محیط داخلی خانواده به محل مشاجره و اختلاف بین اعضای خانواده تبدیل و فضای ناامنی میان اعضا حاکم می‌شود. همین مسائل احساس عزت نفس و خودارزشمندی در فرزندان را از بین می‌برد و موجب می‌شود به جای مهر و عطوفت، خشونت در روابط میان اعضا جایگزین شود. در بستر اعتیاد در خانواده، کیفیت زندگی به طور چشمگیری کاهش می‌یابد. بنابراین می‌توان با قاطعیت ابراز داشت که کودکان و نوجوانان دارای والدین معتاد، از آسیب‌پذیر ترین گروه‌های جامعه به شمار می‌روند و والدین عامل اعتیاد فرزندان محسوب می شوند.

در خانواده‌هایی که والدین درگیر مسئله اعتیاد هستند پدر و مادر احترام چندانی در محیط خانواده ندارند و با ایجاد ناسازگاری و تنش بین اعضای خانواده، این نهاد مهم اجتماعی به شکل کانونی آسیب زا متجلی می‌شود که در تامین نیازهای فرزندان خود از جمله مراقبت، راهنمایی، آموزش، انضباط و نیازهای مربوط به سن کودک و... ناتوان می‌شود.

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: